شماره ٤٠٣: فتنه مي خيزد از آن ترکانه دامن برزدن

فتنه مي خيزد از آن ترکانه دامن برزدن
عشوه مي ريزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آيا از کدام استاد ياد
دست از تمکين به جنبانيدن خنجر زدن
شير دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا
نيست آسان خويش را بر قلب اين لشگر زدن
قسمي از بيگانگي دارد که مي بارد از آن
خانه دل را به دست آشنائي در زدن
باده در خلوت کشيدن هاي او را در قفاست
سر ز جائي برزدن آتش به عالم در زدن
يک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهاي عام
سر ز من پيچيدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را
مي کشد از انتظار خنجر ديگر زدن
پيش آن چشم اي غزالان عشوه چشم شما
نيست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتي واي تو
نيست کار سرسري گرد سر او پر زدن