شماره ٣٩٤: خوش آن که هم زبان به تو شيرين بيان شوم

خوش آن که هم زبان به تو شيرين بيان شوم
حرفي ز من بپرسي و من بي زبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردي از حجاب
من آب گردم و ز خجالت روان شوم
ياري به غير کن که سزاي وفاي من
اين بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوي خويش اگر ز وفا جا دهي مرا
سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پيش محتشم از صد وفا به است
من سعي مي کنم که سزاوار آن شوم