شماره ٣٩٠: بر سر کوي تو هرگاه که پيدا گشتم

بر سر کوي تو هرگاه که پيدا گشتم
سگ کويت به فغان آمد رسوا گشتم
طوطي ناطقه ام قوت گفتار نداشت
ديدم آئينه روي تو و گويا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جان بخش تو بود
هرزه عمري ز پي خضر و مسيحا گشتم
چون برم پي به مقام تو گرفتم چو صبا
پا ز سر کردم و سر تا سر دنيا گشتم
منم اي شمع بتان مرغ سمندر خوئي
که چو پروانه به دوران تو پيدا گشتم
تاب ديدار تو چون آورم اي غيرت حور
من که ناديده مه روي تو شيدا گشتم
هرکه پيمود ره الفت من وحشي گشت
بس که باوحش من باديه پيما گشتم
محتشم تا روش فقر و فنا دانستم
منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم