شماره ٣٨٨: من نه مجنونم که خواهم روي در صحراکنم

من نه مجنونم که خواهم روي در صحراکنم
خويش را مشهور سازم يار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار
خويش را پروانه آن شمع بي پروا کنم
گر دهندم جا بگوي او نه جاي خوش دليست
خوش دل آنگه مي شوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور
آن قدر بگذار تا منهم دلي پيدا کنم
خاک پاي آن پري کز خون مردم بهتر است
چون من از نامردمي در چشم خون پالا کنم
حشمت من محتشم اين بس که در اقليم فقر
بي طمع گردم گدائي از در دلها کنم