شماره ٣٨٣: ز دستت جيب گل پيراهنانرا چاک مي بينم

ز دستت جيب گل پيراهنانرا چاک مي بينم
به راهت فرق زرين افسران را خاک مي بينم
نيند اين بوالهوس طبعان الايش گزين عاشق
منم عاشق که رويت را به چشم پاک مي بينم
سبک جولان بتي قصد سر اين بينا دارد
که از سرهاي شاهانش گران فتراک مي بينم
جمالش ذره در صورت قالب نمي گنجد
به آن عنوانکه من ز آئينه ادراک مي بينم
تصور مي کنم کاب لطافت مي چکد زان رخ
زبس کز نشاء حسنش طراوت ناک مي بينم
اجل مشکل که يابد نوبت آن دو عهدان قاتل
که در کار خودش بس چست و پر چالاک مي بينم
تو دست خود زقتل محتشم داراي اجل کوته
که آن فتح از در شمشير آن بيباک مي بينم