شماره ٣٨١: ز لطف و قهر او و در خندهاي گريه آلودم

ز لطف و قهر او و در خندهاي گريه آلودم
نمي يابم که مقبولم نمي دانم که مردودم
ز جرمم در گذر يا بسملم کن به کي داري
در آب و آتش از اميد بود و بيم نابودم
به يک تقصير در مجلس به گرد خجلت آلودي
رخي را کزو فاعمري به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو نااميدم ساختي از خود
بلي مقصود من اين بود ديگر نيست مقصودم
چه انديشم دگر از گرمي بازار بدگويان
که نه فکر زيان ماند است نه انديشه سودم
چو شمعم گر تو برداري سر از تن در حقيقت به
که چون مجمر نهد غيري به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بيش ازين مانع مشو زين در
که در خيل سگانت پيش ازين منهم کسي بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازي در آتش هم
چنان سوزم که جز بوي وفايت نايد از دودم