شماره ٣٧٧: بس که هميشه در غمت فکر محال مي کنم

بس که هميشه در غمت فکر محال مي کنم
هجر تو را ز بي خودي وصل خيال مي کنم
شب که ملول مي شوم بر دل ريش تا سحر
صورت يار مي کشم دفع ملال مي کنم
او ز کمال دلبري زيب جمال مي دهد
من ز جمال آن پري کسب کمال مي کنم
زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من
چون دگران نه عاشقي با خط و خال مي کنم
من که به مه نمي کنم نسبت نعل توسنت
نسبت طاق ابرويت کي به هلال مي کنم
شيخ حديث طوبي و سدره کشيد در ميان
من ز ميانه فکر آن تازه نهال مي کنم
مجلس يار محتشم هست شريف و من در آن
جاي خود از پي شرف صف نعال مي کنم