شماره ٣٧٦: منم آن گدا که باشد سر کوي او پناهم

منم آن گدا که باشد سر کوي او پناهم
لقبم شه گدايان که گداي پادشاهم
شده راست کار بختم ز فلک که کرده مايل
به سجود سربلندي ز بتان کج کلاهم
لب خواهشم مجنبان که تمام آرزويم
به تو در طمع نيفتم ز تو هم تو را نخواهم
فلک از براي جورم همه عمر داشت زنده
چه شد ارتو نيز داري قدري دگر نگاهم
به غضب نگاه کردي و دگر نگه نکردي
نگهي دگر خدا را که خراب آن نگاهم
ز سياست تو گشتم به گناه اگرچه قايل
به طريق مجرمانم نکشي که بي گناهم
شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را
به ستيزه سخت کردي حذر از خدنگ آهم