شماره ٣٧٠: گر من به مردن دل نهم آسوده جاني را چه غم

گر من به مردن دل نهم آسوده جاني را چه غم
وز مهر من گرجان دهم نامهرباني را چه غم
از تلخي هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را
از لب به زهر آلوده شيرين دهاني را چه غم
دل خون شد و غمگين نشد آن خسرو دلها بلي
يک کلبه گر ويران شود کشورستاني را چه غم
ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را
خاري گر افتد در گذر سيلاب راني را چه غم
من خود ره آن شهسوار از رشک مي بندم ولي
گر بگذرد آب از رکاب آتش عناني را چه غم
اي دل برون رفتن چه سود از صيد گاه عشق او
صيد ار گريزد صد قدم زرين کماني را چه غم
چون نيست هيچت محتشم ز آشوب دوران غم مخور
صدخانه گر ويران شود بي خانماني را چه غم