شماره ٣٦٨: من آنم که جز عشق کاري ندارم

من آنم که جز عشق کاري ندارم
در آن کار هم اختياري ندارم
ندارم به جز عاشقي اعتباري
به اين اعتبار اعتباري ندارم
ربوده است خوابم مهي کز خيالش
به جز چشم شب زنده داري ندارم
قرار وفا کرده با من نگاري
نگاري که بي او قراري ندارم
دلي دارم و دورم از دل نوازي
غمي دارم و غمگساري ندارم
ندارم خيال ميان تو هرگز
که از گريه پرخون کناري ندارم
به عشق تو اقرار تا کردم اي بت
جز افکار زهاد کاري ندارم
به دل گرچه صد بار دارم ز ياران
خوشم کز سگ يار باري ندارم
براند ز کوي خودش گر بداند
که در آمدن اختياري ندارم
خوشم کز وفا بر در خوب رويان
به غير از گدائي شعاري ندارم
ندارم بغير از گدائي شعاري
شعار من اين است و عاري ندارم
شدم در رهش از ره خاکساري
غباري و بر دل غباري ندارم
به شکرانه اين که دي گفته جائي
که چون محتشم خاکساري ندارم