شماره ٣٦٧: همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم

همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم
رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان مي رويم
همره ما جز خيال کاکل و زلف تو نيست
خود پريشانيم و با جمعي پريشان مي رويم
ساختن با محنت عشق تو آسانست ليک
از جفاي دهر و ناسازي دوران مي رويم
همچو بلبل بينوا دور از گلستان مي شويم
همچو طوطي تلخ کام از شکرستان مي رويم
همچو مور از پايه تخت سليمان گشته دور
هم به ياد او سوي تخت سليمان مي رويم
يعني از خاک حريم شاه سوي ملک فارس
ز اقتضاي گردش گردون گردان مي رويم
محتشم درمان درد ما وصال يار بود
وه که درد خويش را ناکرده درمان مي رويم