شماره ٣٦٦: دل خود را هنوز اندر تمناي تو مي بينم

دل خود را هنوز اندر تمناي تو مي بينم
که ميميرم چو ماهي را به سيماي تو مي بينم
نسيم آشنائي لرزه مي اندازدم بر تن
چو سروي را به لطف قد رعناي تو مي بينم
به شکلت ديده ام شوخي و خواهد کشتنم گويا
که در وي نشاء عاشق کشيهاي تو مي بينم
ثبات عشق ديرين بين که دارم چشم برغيري
ولي دل را پر از آشوب و غوغاي تو مي بينم
به خونم کرد چابک دست ديگر دست خود رنگين
سر خود را ولي افتاده در پاي تو مي بينم
گل اندامي دگر افکنده در دامم ولي خود را
اسير اندر خم زلف سمن ساي تو مي بينم
برآتش ميزني هردم ز جائي محتشم خود را
که ديداست آن چه من از طبع خود راي تو مي بينم