شماره ٣٦٣: بس که مانديم به زنجير جنون پير شديم

بس که مانديم به زنجير جنون پير شديم
با قد خم شده طوق سر زنجير شديم
در جهان بس که گرفتيم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشيد جهانگير شديم
بعد صد چله به قدي چو کمان در ره عشق
يکي از خاک نشينان تو چون تير شديم
قلعه تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کي به در از رخنه تدبير شديم
رد نشد تير بلاي تو به تدبير از ما
ما همانا هدف ناوک تقدير شديم
داد داديم وفا را و ز بدگوئي غير
متهم پيش سگان تو به تقصير شديم
محتشم عشق و جواني و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پير شديم