شماره ٣٦٢: وصل کو تا بي نياز از وصل آن دلبر شوم

وصل کو تا بي نياز از وصل آن دلبر شوم
ترک او گويم پرستار بت ديگر شوم
عقل کو تا سرکشم يک چند از طوق جنون
يعني آزاد از کمند آن پري پيکر شوم
کو دلي چون سنگ تا از لعل او يک بارگي
برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غيرت بيند و گويند با من کاشکي
کم شود حسن تو يا او کور يا من کر شوم
من دم بيزاري از عشق تو مي خواهم دگر
با وجود آن که هردم بر تو عاشق تر شوم
ذره اي از من نخواهي يافت ديگر سوز خويش
گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شدموقوف تا روزي که من
با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفيل توست اما با تو هستم سر گران
تا به شمشير اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقيب از بزم او
ورنه من مي خواستم کز جان سگ آن در شوم