شماره ٣٥٩: از سر کوي تو با صدگونه سودا مي روم

از سر کوي تو با صدگونه سودا مي روم
داغ بر جان بار بر دل خار در پا مي روم
آن چه با جان من بدروز مي کردي مدام
کي کني امروز اگر داني که فردا ميروم
مژده تخفيف وحشت ده سگان خويش را
کز درت با يک جهان فرياد و غوغا مي روم
مي روم زين شهر و اهل شهر يک يک مي کنند
زاري بر من که پنداري ز دنيا مي روم
دشت تفتان تر ز صحراي قيامت مي شود
با تف دل چون من مجنون به صحرا مي روم
در لباس منع رفتن بس کن اي جادوزبان
اين تقاضاها که من خود بي تقاضا مي روم
محتشم از بس پشيماني به آن سرو روان
حرف رفتن سر به سر مي گويم اما مي روم