شماره ٣٥٨: خوش آن ساعت که خندان پيشت اي سيمين بدن ميرم

خوش آن ساعت که خندان پيشت اي سيمين بدن ميرم
تو باشي بر سر بالين من گريان و من ميرم
چنان مشتاقم اي شيرين زبان طرز کلامت را
که گربندي زبان سوزم و گر گوئي سخن ميرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائي
که گر آسيب دستي بيند آن سيب ذقن ميرم
همايانم به زاغان باز نگذارند از غيرت
ز سودايت به صحرائي که بي گور و کفن ميرم
من آن مسکين کنعان مسکنم کز يوسف اندامي
زند گر بر مشامم باد بوي پيرهن ميرم
نمي دانم که شيرين مرا خصم من از شادي
چسان پرسش کند روزي که من چون کوه کن ميرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جاي آن دارد
که از بهر سرا پاي وجود خويشتن ميرم
مگر خود برگشايد ناوکي آن شوخ و نگذارد
که از دير التفاتيهاي آن ناوک فکن ميرم
نگردد محتشم تا عالمي از خون من محزون
به اين جان حزين آن به که در بيت الحزن ميرم