شماره ٣٥٥: به من حيفست شمشير سياست دار عبرت هم

به من حيفست شمشير سياست دار عبرت هم
که بردم جان ز هجر و مي برم نام محبت هم
يک امشب زنده ام از بردن نامت مکن منعم
که فردا بي وصيت مرده باشم بي شهادت هم
تو چون با جور خوش داري خوشا عمر ابد کز تو
کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم
به نوعي کرده درخواهم غم افسانه عشقت
که بيدارم نسازد نفخه صور قيامت هم
به بزمت غير پر گرديده گستاخ آمدم ديگر
که دست قدرتش کوتاه سازم پاي جرات هم
مده با خود مجال دستبازي باد را اي گل
که جيب حسن ازين دارد خطر دامان عصمت هم
سگي ناآشنائي کز وجودش داشتي کلفت
هواي آشنائي با تو دارد ميل الفت هم
کسي کز بيم من در صحبت او لال بود اکنون
زبان گر دست پيدا دار و آهنگ نصيحت هم
ز محرم بودن بزمش ملاف اي مدعي کانجا
مرا پيش از تو بود اين محرمي بيش از تو حرمت هم
ز قرب غير خاطر جمع دار اي محتشم کانجا
قبول اندر تقرب دخل دارد قابليت هم