شماره ٣٥٤: من منفعل که پيشت دو جهان گناه دارم

من منفعل که پيشت دو جهان گناه دارم
بچه روي عذر گويم که رخ سياه دارم
من اگر گناه کارم تو به عفو کار خود کن
که زبان توبه گوي و لب عذر خواه دارم
منم آن که يک جهان را ز غمت به باد دادم
تو قبول اگر نداري دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت
که عنان آن توانم نفسي نگاه دارم دارم
به چنين کشنده هجري سگ بخت چاره سازم
که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خيزم مشو از غرور ايمن
که درين نهفته تر کش همه تير آه دارم
به يکي نگاه جانم بستان که تا قيامت
دل خويش را تسلي به همان نگاه دارم
ملک الملوک عشقم که به من نمانده الا
تن بي قبا که به روي سر بي کلاه دارم
ز بتان تو را گزيدم که شه بتان حسني
من اگرچه خود گدايم دل پادشاه دارم
شه وادي جنونم به در آي ز شهر و بنگر
که ز وحشيان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداري نظري و من به اين خوش
گه نگاه دور دوري به تو گاه گاه دارم