شماره ٣٤٨: تو چون رفتي به سلطان خيالت ملک دل دادم

تو چون رفتي به سلطان خيالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتي نخواهي رفت از يادم
تو آن صياد بي قيدي که باقيدم رها کردي
من آن صيدم که هرجا مي روم در دام صيادم
اگر روزي غباري آيد و گر سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحي پرزند ميدان
که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئي به قصد پرسشي برتربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فريادم من بيمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهسته تر از ناله فريادم
نهي چند اي فلک بار فراق آن پري بر من
ز آهن نيستم جان دارم آخر آدمي زادم
مکن بر وصل اين شيرين لبان پرتکيه اي همدم
که من ديروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنياد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنيادم