شماره ٣٤٧: به خود دوشينه لطفي از اداي يار فهميدم

به خود دوشينه لطفي از اداي يار فهميدم
وز آن يک لطف صد بي تابي از اغيار فهميدم
ز عشقم گوئي آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغييري در آن رخسار فهميدم
به تمکيني که مژگانش به جنبيدن نشد مايل
تواضع کردني زان نرگس پرکار فهميدم
چنان تير اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پيکان گذشت از دل من افکار فهميدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بيمار فهميدم
به لطفم گفت حرف آشنا ليک آن چنان حرفي
که من پهلو نشين بودم ولي دشوار فهميدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستي
ز لعلش سرزد انکاري کزو اقرار فهميدم
نويد وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
ز شيرين جنبش آن لعل شکربار فهميدم
رخش تا يافت تغيير از نگاهم هرکه در مجلس
نهاني کرد حرف خود باو اظهار فهميدم
چو تير غمزه بر من کرد پرکش در دلش بيمي
ز اغيار از توقف کردن بسيار فهميدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصي از اداي يار فهميدم