شماره ٣٤١: در فراقش چون ندادم جان خود را اي فلک

در فراقش چون ندادم جان خود را اي فلک
نام ننگ آميز من از لوح هستي ساز حک
يار عشق ديگران را گر ز من کردي قياس
ساختي با خاک يک سان عاشقان را يک به يک
هرکه شد پروانه شمعي و سر تا پا نسوخت
بايدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دي که خلقي را به تير غمزه کردي سينه چاک
گر نمي کشتي مرا از غصه ميگشتم هلاک
ماه و ماهي شاهد حالند کز هجر تو دوش
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهيدان خود آمد جامه چاک
اي فداي دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهاي اشگم پرشود روي زمين
تا نيفتد سايه سرو سرافرازت به خاک
بس که مي بينم تغير در مزاج نازکت
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل رسيد از من گفتمش قلبي اذک
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحي فداک
روشن است از پر تو تيغت چراغ جان من
گر چو شمع از تن سرم صدبار برداري چه باک
محتشم روزي که با داغت برآرد لاله سان
سر ز جيب خاک بشناسش به جيب چاک چاک