شماره ٣٣٧: او کشيده خنجر و من جامه جان کرده چاک

او کشيده خنجر و من جامه جان کرده چاک
راي و قتل منست و من براي او هلاک
زان رخم حيران آن صانع که پيدا کرده است
آتش خورشيد پرتو ز امتزاج آب و خاک
دي به آن ماه عجم گفتم فدايت جان من
گفت نشنيدم چه گفتي گفتمش روحي فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
قتل من از دست يار و خاک من در زير تاک
بوالعجب دشتي است دشت حسن کز نازک دلي
آهوان دارند آنجا خوي شير خشمناک
جنبش درياي غم در گريه مي آرد مرا
مي زند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گرديدم نديدم مثل تو
خيره طبعي بي حد از کافر دلي بي ترس و باک