شماره ٣٣٥: زهي ز عشق جهاني تو را به جان مشتاق

زهي ز عشق جهاني تو را به جان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را اين است
که دايمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هواي زلف توام
چو مرغ بي پر و بالي به آشيان مشتاق
به محفل دگران در هواي کوي توام
چو آن غريب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسي که بود
ز رازهاي نهاني به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کرده اي که مي گردد
نفس نفس به تو مايل زمان زمان مشتاق