شماره ٣٣٣: آن پري را گوهر عصمت ز کف شد حيف حيف

آن پري را گوهر عصمت ز کف شد حيف حيف
آفتابي بود نورش برطرف شد حيف حيف
طرح يک رنگي فکند آن بت بهر بد گوهري
گوهر يک دانه هم رنگ خزف شد حيف حيف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت
تير طعن عيب جويان را هدف شد حيف حيف
آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود
گنج تمکينش به ناداني تلف شد حيف حيف
آن که خواندش مادر ايام فرزند خلف
عاقبت دل خوش کن صد ناخلف حيف حيف
نوگلي کز صوت بلبل پنبه اش در گوش بود
واله چنگ و ني و آواز دف شد حيف حيف
محتشم از درد گفتي آن چه در دل داشتي
کوش هر بي درد اين در را صدف حيف حيف