شماره ٣٢٨: گدايان را بود از آستانها پاسبان مانع

گدايان را بود از آستانها پاسبان مانع
مرا از آستان او زمين و آسمان مانع
من و شبهاي سرما و خيال آستان بوسي
که آنجا نيست بيم پرده دارو پاسبان مانع
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان
که ممکن نيست خوبان را شد از لطف نهان مانع
به بزم امشب هوس خواهند و لطف يار بخشنده
حجاب از هر دو جانب گرچه ميشد در ميان مانع
به او خوش صحبتي مي داشتم شد در دلش ناگه
گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
مگر اسرار بزم دوش مي خواهد نهان از من
که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع
چه مي گفتند در بزمش که چون شد محتشم پيدا
شد آن مه همزبانان را به تقصير زبان مانع