شماره ٣٢٧: آن که بود از تو به يک حرف زباني قانع

آن که بود از تو به يک حرف زباني قانع
اين زمان نيست به صد لطف نهاني قانع
غير کز مرده لان بود به يک پرسش تو
نيست اکنون به حيات دو جهاني قانع
ابر لطف تو به سيلاب جهاني مشغول
لب من تشنه بيک قطره چکاني قانع
گر به شيرين سخني خوش نکني کام رقيب
مي شوم از تو به اين تلخ زباني قانع
نيم زخمي به جگر دارم و دانم که به آن
نشود يار به اين سخت کماني قانع
پيش آن شاه جهان گير بميرم صد بار
که گدائيست به يک کلبه ستاني قانع
غير را ساخت به يک آيت رحمت زنده
محتشم مرد به يک فاتحه خواني قانع