شماره ٣٢٥: من بي تو ندارم از چمن حظ

من بي تو ندارم از چمن حظ
دور از سمنت ز ياسمن حظ
بي روي تو در چمن ندارند
از صحبت هم گل و سمن حظ
بي قد تو نارواست کردن
از ديدن سرو و نارون حظ
يک ذره نمي فروشم اي گل
تشويق تو من به صد تومن حظ
خوش مي کند از دراز دستي
آغوش تو از تو سيمتن حظ
با حسن طبيعت است کز وي
با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را
چون تشنه از آن چه ذقن حظ
جز جام که ديد از آن دهن کام
جز جامه که کرد ازان بدن حظ
اي مي که به جوشم از تو چون خم
خوش داري از آن لب و دهن حظ
اين پيرهن اين تواي که داري
زان جوهر زير پيرهن حظ
بي تابم از اين که مي کند زلف
بازي بازي از آن ذقن حظ
لب مي گريزم از حسد که دارد
خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دايه ساقيش بود
مي کرد از آن لبان لبن حظ
گو شيخ مگو مراخطا کار
من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست
وين قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد
زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروي داشت
شيرين ز مذاق کوه کن حظ
پروانه قرب شمع يابد
مرغي که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض
اعراض رقيب داشتن حظ
بد خوئي محتشم به اين خوي
خطيست که دارد از سخن حظ