شماره ٣١٩: کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص

کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاري ز حد بيرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صيد گاه صد زخم از بتان
در نخستين ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهي که هست اندر دلم از تير خويش
روزني کن تا شوم از دود اين گلخن خلاص
بي تو از هستي به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقي بدنام شد پاکش بسوز
تا شوي از ننگ آن رسواي تر دامن خلاص