شماره ٣١٦: ز دل دودي بلند آويخته زلف نگون سازش

ز دل دودي بلند آويخته زلف نگون سازش
خدا گرداندم يارب بلا گردان هر تارش
زهر چشمي به حسرت مي گشايد از پي آن گل
بهر گامي که بر مي دارد از جا نخل گل بارش
به سر ننهاده کج تاج سياه آن ترک آتش خو
که از آهم به يک سو رفته دود شمع رخسارش
به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن
به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بيم غير مي گويد سخن در زير لب با من
من حيران بميرم پيش لب يا پيش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداري
که از جان خوش تر آيد بر دل آزاده آزارش
بسي نازک فتاده جامه معصومي آن گل
خدا يارب نگهدارد ز دامن گيري خارش
ز زلفش محتشم را آن چنان بنديست در گردن
که گر سر مي کشد از وي به مردن مي رسد کارش