شماره ٣١٥: مباش اي مدعي خوش دل که از من رنجه شد خويش

مباش اي مدعي خوش دل که از من رنجه شد خويش
که شمشير و کفن در گردن اينک مي روم سويش
هلال آسا اگر سايد سرم بر آسمان شايد
که باز از سر گرفتم سجده محراب ابرويش
ز بس کز انفعالم مانده سر در پيش چون نرگس
درين فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رويش
امان مي خواهم از کثرت که گويم يک سخن با او
زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادويش
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم
به جرم توبه ام شايد نسوزد آتش خويش
کند بختم ز شادي صد مبارکباد اگر از نو
نهد داغ غلامي بر جبينم خال هندويش
رقيبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو
همين دم تکيه گاه يار خواهد بود بازويش
به اين سگان اي مدعي زان در مسافر شو
که ديگر شد مجاور بر سر کوي سگ کويش
دو روزي گر ز هجرم غنچه سان دلتنگ کرد آن گل
ز پيوند قديمي باز کردم جا به پهلويش
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم
دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مويش
عجب گر بشنوي بوي صلاح از محتشم ديگر
که بست و محکمست اين بار دل در جعد گيسويش