شماره ٣١٤: بيش ازين منت وصل و از رخ آن ماه مکش

بيش ازين منت وصل و از رخ آن ماه مکش
گر کشد هجر تو را جان بده و آه مکش
وصل بي منت او با تو به يک هفته کشد
گو وصالي که چنين است به يک ماه مکش
چون محال است رساندن به هدف تير اميد
تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش
همت از يار مرا رخصت استغنا داد
تو هم اي دل پس ازين پاي ازين راه مگش
سربلندي مکن از وصل از آن شيرين لب
منت خسروي از همت کوتاه مکش
چشم بي غيرت من گر شود از گريه سفيد
دگرش سرمه ز خاک ره آن ماه مکش
يا وفا يا ستم از کش مکشم چند کشي
گوئي آزار پر کاه بکش گاه مکش
محتشم ديده ز بيراهي آن سرو مپوش
رقم بي بصري بر دل آگاه مکش