شماره ٣١٠: هرتار که در طره عنبر شکستنش

هرتار که در طره عنبر شکستنش
پيوند نهالي برگ جان من استش
ترسم ز دماغ دل من دود برآرد
آن دوده که زيب ورق ياسمنستش
مي سوزدم از آرزوي رنگي و بوئي
با آن که گل و لاله چمن در چمنستش
هست از ورق شرم و حيا دست خودش نيز
زان جوهر جان دور که در پيرهنستش
شيرين همه ناز است ولي ناز دل آشوب
از گوشه چشمي است که با کوهکنستش
گفتم که در آن تنگ شکر جاي سخن نيست
رنجيد همانا که درين هم سخن استش
در سينه گرمم دل آواره در آن کوي
مرغيست که درآتش سوزان وطنستش
هر بنده که گرديده بر آن در ادب آموز
اهليت سلطاني صد انجمنستش
گر جان رود از تن نرود محتشم از جا
کز لطف تو جاني دگر اندر بدنستش