شماره ٣٠٥: پري وشي دل ديوانه مي کشد سويش

پري وشي دل ديوانه مي کشد سويش
که نيست حد بشر سير ديدن رويش
به نوگلي نگرانم که مي دمد چو گياه
کرشمه از در و ديوار گلشن کويش
هنوز تيغ نيالوده تيز دستي بين
که موج خون ز زمين مي رسد به بازويش
قيامتست قيامت که صور فتنه دميد
جهان ز فتنه نو خيز قد دلجويش
ز خاک يوسف گل پيرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بويش
چه رغبت است که سر بر نمي تواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهويش
ز دور کرد شکاري مرا رساند از سحر
خدنگ نيمکش غمزه چشم جادويش
لبش خموش و زبان کرشمه اش گويا
ز نکته پروري گوشه هاي ابرويش
چو محتشم به نخستين خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازويش