شماره ٣٠٢: مهي که زينت حسنست گرمي خويش

مهي که زينت حسنست گرمي خويش
طپانچه بر رخ خورشيد مي زند رويش
چرنده را ز چرا باز مي تواند داشت
نگاه دلکش ناوک گشاي آهويش
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او
کشيده بهر دليري که بنگرد سويش
چنان ربود دل مرا که هيچ ديده نديد
همين کديايت محل غمزه محل جويش
ز راه ديده به دل مي رسد هزار پيام
به نيم جنبشي از گوشهاي ابرويش
خدنگ نيمکش غمزه اش نخورده هنوز
به من چشانده فلک زور و دست و بازويش
نهفته کرده کماني به زه که بي خبرند
ز ناوک افکني آن دو چشم جادويش
خموشيش نه ز اعراض بود دي که نداد
به لب مجال سخن غمزه سخنگويش
هنوز محتشم آن ماه نارسيده ز راه
بيا ببين که چه غوغاست بر سر کويش