شماره ٢٩٥: آن قدر شوق گل روي تو دارم که مپرس

آن قدر شوق گل روي تو دارم که مپرس
آن قدر دغدغه از خوي تو دارم که مپرس
چون ره کوي تو پرسم دلم از بيم طپد
آن قدر ذوق سر کوي تو دارم که مپرس
سر به زانوي خيال تو هلالي شده ام
آن قدر ميل به ابروي تو دارم که مپرس
از خم موي توام رشته جان ميگسلد
آن قدر تاب ز گيسوي تو دارم که مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از کوي تو باد
آن قدر بيخودي از بوي تو دارم که مپرس
جانم از شوق رخت دير برون مي آيد
انفعال آن قدر از روي تو دارم که مپرس
محتشم تا شده خرم دلت از پهلوي يار
آن قدر ذوق ز پهلوي تو دارم که مپرس
محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مايل
ذوقي از طبع سخنگوي تو دارم که مپرس