شماره ٢٩٣: باز آشفته ام از خوي تو چندان که مپرس

باز آشفته ام از خوي تو چندان که مپرس
تابها دارم از آن زلف پريشان که مپرس
از بتان حال دل گمشده مي پرسيدم
خنده اي کرد نهان آن گل خندان که مپرس
در تب عشق به جان کندن هجران شده ام
نااميد آن قدر از پرسش جانان که مپرس
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو
هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس