شماره ٢٩٢: با من از ابناي عالم دلبري مانده است و بس

با من از ابناي عالم دلبري مانده است و بس
دلبري را تا که در عالم نمي ماند به کس
کار چشم نيم باز اوست در ميدان ناز
از خدنگ نيم کس فارس فکندن از فرس
يار بر در کي ستادي غير در بر کي بدي
آن غلط تمييز اگر بشناختي عشق از هوس
نيست امشب محمل ليلي روان يا کرده اند
بهر سرگرداني مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سينه تال ميزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پيک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانيت
چون به حشر آئي دو عالم دادخواهداز پيش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را داده اند
آشيان آنجا که ايمن نيست سيمرغ از مگس
من گل آن آتشين با غم که در پيرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را يک نظر باقيست در چشم و لبت
يک نگه دارد تمنا يک سخن دارد هوس