شماره ٢٩٠: آخر اي بي رحم حال ناتوان خود بپرس

آخر اي بي رحم حال ناتوان خود بپرس
حرف محرومان خويش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نيز
از فراموشان بي نام و نشان خود بپرس
چون طبيب شهر گويد حرف بيماران عشق
گر توان حرفي ز درد ناتوان خود بپرس
من نمي گويم بپرس از ديگران احوال من
از دل بي اعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاري که من بر آستانت مي کنم
از کسي ديگر مپرس از پاسبان خود بپرس
يا مپرس احوال من جائيکه باشد مدعي
يا به تغيير زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگي خود کم نبود
حالش آخر از سگان آستان خود بپرس