شماره ٢٨٧: بزم کين آرا و در ساغر مي بيداد ريز

بزم کين آرا و در ساغر مي بيداد ريز
کامران بنشين و در کام من ناشاد ريز
گر ز من دارد دلت گردي پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ريز
جرعه اي زان مي که شيرين بهر خسرو کرده صاف
اي فلک کاري کن و در کاسه فرهاد ريز
روز قسمت به اسحاب تربيت يارب که گفت
کاين همه باران رد بر اهل استعداد ريز
اي دل آن بي رحم چون فرمان به خونريزت دهد
زخم او بنما و خون از ديده جلاد ريز
اي سپهر از بهر تاب آوردن اين سلسله
روبناي نو نه و طرح نوي بنياد ريز
در حرم گر پا نهي آيد ندا کاي آسمان
خون صيد اين زمين در پاي اين صياد ريز
خفته در پاي گل آن سرو اي صبا در جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بيرون آر و بر شمشاد ريز
مس بود اکسير را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خويش را در کوره حداد ريز