شماره ٢٨٢: اي از مي غرور تو لبريز جام ناز

اي از مي غرور تو لبريز جام ناز
شيرين ز تلخي تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج مي نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ايزد براي لذت وصل آفريد و بس
معشوق را به عاشق خود در مقام ناز
يک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز
تيغ کرشمه نيم کشست از نيام ناز
مجنون ز انتظار کشيدن هلاک شد
اي ناقه درکش از کف ليلي زمام ناز
هرگز ز چشم دير نگاهش به ملک دل
پيک نظر نياورد الا پيام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست
با رغبت زياده ز حد التيام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کليد
در زير پاي شاهد سنگين خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلي
بوي نياز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عيادتي که سبک گشته گام روح
گفتا تحملي که گران است گام ناز
در زير تيغ مي دهد از انتظار جان
صيدي که همچو محتشم افتد به دام ناز