شماره ٢٨١: يک صبح ببام آي و ز رخ پرده برانداز

يک صبح ببام آي و ز رخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و خورشيد برانداز
زه شد چو کمان تو پي کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ايام برانداز
بربند به شاهي کمر و طوق غلامي
در گردن صد خسرو زرين کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تير ز ترکش
نخجير چنين را به خدنگ دگر انداز
دي داشتم اي صيد فکن طاقت ازين بيش
امروز خدنگ نظر آهسته تر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نيست
بر گردن آمد شد و پيک نظر انداز
اي زينت بالين رقيبان شده عمري
بر من که ز هم مي گذرم يک نظر انداز
تا غير بميرد ز شعف يک شبم از وي
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتي ما محتشم از عشق
تا غرق نگرديده تو خود را به در انداز