شماره ٢٦٣: چراغي آمد و بر آفتاب پهلو زد

چراغي آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ويش صد طپانچه بر رو زد
بر اين شکار به صد اهتمام اگرچه کشيد
شکار بيشه ديگر کمان ولي او زد
درين سراچه چو جاي دو پادشاه نبود
يکي برفت و سراپرده را به يک سو زد
ز سير دل ره او بست تير دلدوزي
که اين نهفته از آن گوشه هاي ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسي
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که يار
به تازگي ره ياران ز قد دلجو زد