شماره ٢٦٠: آن پري بگذشت و سوي ما نگاهي هم نکرد

آن پري بگذشت و سوي ما نگاهي هم نکرد
کشت در ره بي گناهي را و آهي هم نکرد
صبر من کاندر عيار از هيچ کوهي کم نبود
هم عياري در هواي او نگاهي هم نکرد
برق قهر او که گشت غير را سالم گذاشت
در رياض ما مدارا با گياهي هم نکرد
بر سر من بود ازو سوداي لطف دائمي
او سرافرازم به لطف گاه گاهي هم نکرد
سر گران گشت از مي و بر خوابگاه سر بماند
وز سردوش اسيران تکيه گاهي هم نکرد
دل که کرد از قبله در محراب ابروي تو رو
از سر بيداد گويا عذر خواهي هم نکرد
محتشم زلفش به من سر در نيارد از غرور
ترک ناز و سرکشي با من سياهي هم نکرد