شماره ٢٥٨: طبيب من ز هجر خود مرارنجور مي دارد

طبيب من ز هجر خود مرارنجور مي دارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور مي دارد
چو عذري هست در تقصير طاعت مي پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور مي دارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشين عيبي
چرا در خرقه خود را اين چنين مستور مي دارد
اگر بيني صفائي در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نيست صبح کاذب اما نور مي دارد
سيه روزم ولي هستم پرستار آفتابي را
که عالم را منور در شب دي جور ميدارد
طلب کن نشئه زان ساقي که بيمي چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور ميدارد
پس از يک مردمي گر ميکني صد جور پي درپي
همان يک مردمي را محتشم منظور مي دارد