شماره ٢٥٢: نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من ديوانه گردم بازو خلقي در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زيبايت عجب دارم
که ديبا گر بپوشي سايه ات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بينم پيرهن را بر تنت پيچان
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پيچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه
ز بد مستي که بزم آرايد و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشينان مهر مه روئي
که چون نامش برآيد جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دريوزه وصلش چو گمراهي
که جويد آب و با چندين مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او
معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد