شماره ٢٤٨: بلا به من که ندارم غم بقا چکند

بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسي که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقي را
من ايستاده که آن شوخ بي وفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشيده تيغ چو آب
ميان آتش و آبيم تا خدا چکند
کشي به جورم و گوئي که خونبهاي تو چيست
شهيد خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمي دانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشناي تو شد دل ز من بريد آري
تو را کسي که به دست آورد مرا چکند
دواي عشق تو صبر است و محتشم را نيست
تو خود بگو که به اين درد بي دوا چکند