شماره ٢٤٧: زاهدان منع ز دير و مي نابم مکنيد

زاهدان منع ز دير و مي نابم مکنيد
کوثر و خلد من اين است عذابم مکنيد
چشم افسونگرش از کشتن من کي گذرد
بر من افسانه مخوانيد و بخوابم مکنيد
مدعي را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوي حسابم مکنيد
من خود از باده ديدار خرابم امشب
مي مياريد و ازين بيش خرابم مکنيد
مدهيد اين همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنيد
حرف وصلي که محال است مگوئيد به من
آب چون نيست طلبکار سرابم مکنيد
خواهم از گريه دهم خانه به سيلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنيد
چاره بيخودي من به نصيحت نتوان
به خودم باز گذاريد و عذابم مکنيد
توبه چون محتشم از مي مدهيدم زينهار
قصد جان خاصه در ايام شرابم مکنيد