شماره ٢٤٦: فلک به من نفسي گرچه سر گرانش کرد

فلک به من نفسي گرچه سر گرانش کرد
دگر به راه تلافي سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشيد دمي
دمي دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف
به سنگ جور چو آشفته آشيانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام
که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز درياي غم کناري داشت
که غرق مرحمت از لطف بيکرانش کرد
دمي که تير ستم در کمان خشم نهاد
کشيد بر من و سوي دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند اين دل زار
نخست پيش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستيزه نبودش که نقد قلب مرا
کشيد بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهي از دست محتشم چو کشيد
نهفته بدرقه لطف همعنانش کرد