شماره ٢٤٣: دي صبح دم که عارض او بي نقاب بود

دي صبح دم که عارض او بي نقاب بود
چيزي که در حساب نبود آفتاب بود
صد عشوه کرد ليک مرا زان ميانه کشت
نازي که در ميانه لطف و عتاب بود
از دام غير جسته ز پر کارئي که داشت
مي آمد آرميده و در اضطراب بود
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک
با آن که در هلاک من او را شتاب بود
تا در اسير خانه آن زلف بود غير
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود
در صد کتاب يک سخن از سر عشق نيست
گفتيم يک سخن که در آن صد کتاب بود
امشب کسي نماند که لطفي نديد ازو
جز محتشم که ديده بختش به خواب بود