شماره ٢٤٠: عاشق از حسرت ديدار تو آهي نکند

عاشق از حسرت ديدار تو آهي نکند
که درو غير غنيمانه نگاهي نکند
آن چه با خرمن جانم بنگاهي کردي
برق هرچند بکوشد به گياهي نکند
عشق تاراج گرت يک تنه با هر دو جهان
کرد کاري که به يک کلبه سپاهي نکند
شدم از سنگدليهاي تو خورسند به اين
که کسي در دلت از وسوسه راهي نکند
منعم از ناله رسد پند دهي را که شود
هدف تير نگاه تو و آهي نکند
من گرفتم گه نگه در تو گناهست اي بت
بنده اين حوصله دارد که گناهي نکند
ديدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست
نتوانست که تعظيم سياهي نکند
آن چه با کوه شکيبم رخ تابان تو کرد
شعله آتش سوزنده به کاهي نکند
محتشم اين همه از گريه نگردد رسوا
که تواند کند گاهي و گاهي نکند